به کلینک خدارفتم تاچکاپ همیشگی ام را انجام دهم
فهمیدم که بیمارم......
خدافشاره خونم راگرفت
معلوم شدلطافتم پایین آمده!
فهمیدم مشکل نزدیک بینی هم دارم
چون نمی توانستم دیدم راازاشتباهات اطرافیانم فراترببرم
زمانیکه ازمشکل شنوایی ام شکایت کردم
معلوم شد که مدتی است صدای خداراآنگاه که درطول روزبامن سخن می گویدنمی شنوم...!
خدای مهربونم برای همه ی این مشکلات به من مشاوره رایگان داد
ومن به شکرانه اش تصمیم گرفتم
ازاین پس تنها ازداروهایی که درکلمات راستینش برایم تجویزکرده است استفاده کنم:
هرروزصبح یک لیوان قدردانی بنوشم
قبل ازرفتن به محل کاریک قاشق آرامش بخورم
هرساعت یک کپسول صبریک فنجان برادری ویک لیوان فروتنی بنوشم
زمانی که به خانه برمیگردم به مقدارکافی عشق بنوشم
وزمانیکه به بسترمیروم دوعددقرص وجدان آسوده مصرف کنم.
اگر دیگران با شما با "عـــشق و احـــترام" رفتار نمی کنند، برچسب "قیمت" خود را بازنگری کنید. احتمالا قیمت ناچیزی برای خود قائل شده اید. این شما هستید که با "پذیرش رفتار آدمها" به آنها ارزشتان را گوشزد می کنید.
از بخش "اجــــناس تــخفیف دار" جدا شده و در پشت ویترین "اجــــناس گـــرانـبها" قرار بــــگیرید !!!
دختر کوچولو
دختر کوچولویی بود با مادر و پدرش،
مدتی بعد یه پسر به جمع خانواده اضافه شد.
چند روز که از تولد نوزاد گذشت،
دخترک به مامان و باباش اصرار کرد که اونو با نوزاد تنها بذارن.
اما مامان و باباش میترسیدن که دخترشون حسودی کنه و بلایی
سر داداشش بیاره. دخترک اونقدر اصرار کرد که اونا تصمیم
گرفتن اینکارو بکنن اما در پشت در اتاق مواظبش باشن.
دخترکوچولو که با برادرش تنها شد … خم شد و گفت :
داداش کوچولو! تو تازه از پیش خدا اومدی ……….
به من می گی قیافه ی خدا چه شکلیه ؟
آخه من کم کم داره یادم می ره؟؟؟؟؟؟
خُـــدایــــِ مَـــــن خُـــــداییــــــست
کِـــــه دَستـــــ گیـــــر اَســـتـــ
نــــه مُـــچ گیـــــ
این بار می خواهم از تو بگویم
از تو که در کرانه ی عالم،یگانه ای.
از تو که به من عشق بخشیدی و آموختی دوست داشتن را.
پروردگار من!
آنگاه که نام تو را بر زبان می آورم ،لحظه های غبار زندگیم آکنده می شود از شمیم خوش بودنت!
قلب بی تابم رنگ تو را می گیرد و وجودم سرشار از وجود توست.
بی نیاز ترین!
آن هنگام که دست خواهشم را ملتمسانه به سویت دراز می کنم،خوب می دانم معبود من
سخاوتمند تر از آن است که لطافت دست یاریگرش را از من دریغ کند.
مهربانا!
آن زمان که می ستایمت و با تو سخن می گویم،حس غروری متواضعانه مرا به تو پیوند می زند....
پیوندی ناگسستنی تر از پیوند ماه و مهر
خدایا
من در کلبه فقیرانه خود چیزی دارم
که تو
در عرش کبریائیت نداری
من چون توئی دارم
وتو
چون خودی نداری
گفتم: خدایا از همه دلگیرم
گفت: حتی از من؟
گفتم :خدایا دلم را ربودند
گفت:پیش از من؟
گفتم خدایا چقدر دوری!
گفت: تو یا من؟!
گفتم:خدایاتنها ترینم
گفت:پس من؟
گفتم:خدیا کمک خواستم
گفت:از غیر من؟؟؟
گفتم: خدایا دوستت دارم
گفت:بیش از من؟؟؟
گفتم: خدایا انقدر نگو من
گفت:من توام ، تو من...
درد دل با خدا
من و تو آغوشت بگیر خدا میخوام بخوابم
آخه تو تنها کسی بودی که دادی جوابم
من و تو آغوشت بگیر میخوام واست بخونم
روی زمین چقدر بده میخوام پیشت بمونم
کی گفته باید بشکنم تا دستم و بگیری
خسته شدم ار عمری غربت و غم و اسیری
کی گفته باید گریه شبامو در بیاری
تا لحظه ای وقته شریفت و واسم بذاری
توی آغوش تو آرامش محضه
من و با خودت ببر حتی یه لحظه
فقط هم من و بردار رو ببر از این زمین ناجور
روزی مردی خواب عجیبی دید. دید که پیش فرشته هاست و به
کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را
دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها
از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد
از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که
داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما
دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.مرد کمی
جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل
پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می
فرستند.مرد پرسید: شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با
عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند
را برای بندگان به زمین می فرستیم. مرد کمی جلوتر رفت و یک
فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید:
شما چرا بیکارید؟فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است.
مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط
عده بسیار کمی جواب می دهند.مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه
می توانند جواب بفرستند؟فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط
کافیست بگویند: خدایا شکر
فقــــــــــــــــــط خدا
خواب دیدم در خواب با خدا گفتگویی داشتم .
خدا گفت : پس میخواهی با من گفتگو کنی ؟
گفتم : اگر وقت داشته باشید .
خدا لبخند زد
وقت من ابدی است .
چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی ؟
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟
خدا پاسخ داد ...
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند .
عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند .
این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند.
و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند .
این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند .
زمان حال فراموش شان می شود .
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال .
این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد .
و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند .
خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم .
بعد پرسیدم ...
به عنوان خالق انسان ها ، میخواهید آنها چه درس هایی اززندگی را یاد بگیرند ؟
خدا دوباره با لبخند پاسخ داد .
یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد .
اما می توان محبوب دیگران شد .
یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند .
یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد .
بلکه کسی است که نیاز کم تری دارد
یاد بگیرن که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق در دل کسانی که دوست شان داریم ایجاد کنیم .
و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد .
با بخشیدن ، بخشش یاد بگیرن .
یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند .
اما بلد نیستند احساس شان را ابراز کنند یا نشان دهند .
یاد بگیرن که میشود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند .
یاد بگیرن که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند .
بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند .
و یاد بگیرن که من اینجا هستم
همیشه
تــــــــا حالا از خودت پــــــــــرســــــــــیدی؟؟؟
راستی؛ هیچ وقت از خودت پرسیدی قیمت یه روز زندگی چنده؟
تموم روز رو کار می کنیم و آخرشم از زمین و زمان شاکی
هستیم که از
زندگی خیری ندیدیم
شما رو به خدا تا حالا از خودتون پرسیدید:
قیمت یه روز بارونی چنده؟
:: برچسبها:
♥♥♥♥مـــــن و خــــــدا♥♥♥♥ ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0